انواع خنده های احمقانه ام را می شناسد.گاهی احساس می کنم مرا حفظ کرده،گاهی دلم می خواهد بگویم، کم میآورم، میخندم، میگوید:میدانم حافظه ات ضعیف نیست،اهل دروغ هم نیستی، پس دنبال کلمات نگرد.سپس خودش تصمیم میگیرد، نگاه مستقیمش را از چشمانم بگیرد تا کاملاً آب نرفتهام!
وقتی چشمانم سرخ میشود، می فهمد، میخواهم بگویم ولی نمیتوانم...
میگوید تو رازدار من هستی ولی ...
درد بسیار دارد نمیخواهم دردی به او اضافه کنم...
سوت و کورم نیازمند فریادم، نمی شود!
مظلوم است، خوبی می کند که بدی ببیند.کسی را نمیشناسم که به او ظلم نکرده باشد
زار زدم، گریه کردم،خدایا این موجود نازنین دردستان ما نادانان چه میکند؟!طلب بخشش کردم،اما او حتی یاد بدی هایم را هم دار زده بود...
آه،چقدر صبر دارد...
چقدر می فهمد و چقدر آرام و ساکت است و چگونه است که در اوج درد قهقهه میزند!